من بلوچم از بلوچ مهربان گویم سخن


من بلوچم از بلــــــــــوچ مهربان گویم سخن

از مرام و سیرت این قـــــهرمان گویم سخن

از عطوفت مــــــــهربانی و ز نوازشهای او

از فــــــداکاری برای میـــــهمان گویم سخن

از مکان و مسکن و ماوای حاصــــلخیز او

از کویر و ساحل بحر عمـــــان گویم سـخن

از فـراز کوه تفـــــــتان اژدهای آهنــــــین

سرد و آرام با دلـی آتشــــفشان گویم سـخن

من ز بزمـــان و شکار صید و آب معدنش

از جبال زنده سر بر کهــکشان گویم سخن

از دیار پیــپ و فــنوج آز باغ و که ســفید

منبـع نفــت و طــلا او برلیان گویم ســخن

من ز بنــت میرقنبر نیکشــهر و قـصرقـند

من از آن پاینـده نام جــاودان گویم ســخن

ز آن همه آب روان ملک بمپور بحر گون

بس لطـیف و نرم مثل پرنـیان گویم سـخن

بخش سـربازم بهــشت خطه زرخــیز من

باغهای سبز آن چون بوسـتان گـویم سخن

از دیار پیشــین و خاک زر باهــوکــلات

من ز خاکـی که نباشد مثل آن گویم سخن

چابــهار و بــندر آزاد و بــحر پر خروش

از کــنارک این دیار مرزبان گویم سـخن

از سفالکاران سرباز و سراوان سر افراز

مردمــان بی ریا و کـاردان گــویم سـخن

از دلاور مردم سرحد و خاش و زاهدان

از برای خاک میهن جانفشان گویم سخن

ذکریا دهقانپور

شعری از مولانا روانبد

ما بلوچِن ما بلوچِن ما بلوچ

 

 

ما بلوچستانءنوكين ماه و روچ

 

تاك تاكِن زندءدفترتي بلوچ

 

 

زيرتفاقءرشتگاهوري بدوچ

 

پرچيا از كاروان پدمنتگي

 

 

ظاهرِن پَش كِنزَگء مادن چوروچ

 

روچ دراتكگ تواگت وابينگي

 

 

شنگ و شانگنت باروبي فكري چه كوچ

 

گوهري پيت من زرء لنجابه بد

 

 

لعلءِلوتَي سكگين كوهان بكوچ

 

كاميابي كار و كوشستءِ بَرن

 

 

انب لوئي چون كه تو كشتگ كروچ

 

وقت گوازيني په واب و غفلتا

 

 

قيمتي جنسا مكن چوستك و سوچ

 

روم وشامء حسرتا چيّاوَرَي

 

 

روم وشامي هدكن از چانب و نكوچ

 

لاغري عذري نَهِن په تازيا

 

 

لاغَري بهتر بِتَچ بل عذرء پوچ

 

گون بلوچي غيرتا ميانابِبَند

 

 

ميشءِ چم جَهلي مكن پاداچوقوچ

 

نين ترا زيبيت گوشگ بافخروشان

 

 

ديمءِ ديوّانا كه ما هستٍن بلوچ

ما بلوچين ما بلوچين ما بلوچ 

 

ما بلوچستانء نوكين ماه و روچ

....................................................................................................

بوی باران بوی سبزه  بوی خاک ..........................

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ‌ها و دشتها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی‌ پوشی به کام
باده رنگین نمی ‌بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می ‌باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

خودم و ....و

بی تو هر گز ................................

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف ، شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ی ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست بر آورده به مهتاب

یادم آید تو به من گفتی:

- « از این عشق حذر کن

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه ی عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش، فردا که دلت با دگران است

با تو گفتم :

حذر از عشق!؟ ندانم

سفر از پیش تو!؟ هرگز نتوانم

نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی من، نه رمیدم، نه گسستم

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم،

همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق، ندانم،

سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم

نرمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم ...

خودت کردی غلط کردی که لعنت بر خودت باد

دل دادگان و ..............

دل دادگان بار سفر می بندند و چو پروانه عاشق به پرواز در می آیند و به سوی معشوق پر می گشایند ، آنها می رویند و دل به معشوق می دهند ولی تنها با خاطرات برمی گردند،آری راستی صدسال چه غریبانه غم یار می خورند از این دل نازك،دلهامان درد را در آغوش می كشد و چشمان غرق در اشك و خون می شود.

آن روز هوا،هوای غم است،هوای دلمان نیز با آن پیوند خورده ،آری معشوق هم می دانست،تنها سخن ، سخن از عشق است ،پرواز عاشقانه پروانه سبكبال ، آنها یاد می كنند تا اوج تا آنسوی عشق،آنها عاشقان راز می گویند ،آنها سفر عشق را بر می گزینند،كجایید ای نامهربانان كه هنوز باورمان ندارید بال پروانه گشودن را ،كجایید تا ببینید چشمان بارانی و دوستانی بی وفا و یارانی بی پروا داریم،كجایید تا ببینید دلها ی غمگین و شكسته شده عاشقان را،د.دور دست ها چون پروانه در غصه می غلتیم اما بدانید یاد و خاطراتتان را هرگز به دست فراموشی نخواهیم سپرد ای نامهربانان و ای بی وفاها.